سلیمه

سلیمه

شنبه ۱۵ اردیبهشت ۰۳

نه آنکه نیست ترا رای ، یا بنتوانی

ایا خسروی کز پی جاه خویش
فلک را به جاهت نیاز آمدست
ازین یک غلام تو یعنی جهان
که با خفته بختم به راز آمدست
که داند که بی‌صبر کوتاه عمر
به رویم چه رنج دراز آمدست
نگوئیش کاندر جفای فلان
ز ما کی ترا این جواز آمدست
به کشتی نوحم رسان هین که غم
چو طوفان به گردم فراز آمدست
ترا سهل باشد مرا ممتنع
نه پای تو در سنگ آز آمدست
بده زانکه کارم درین کوچ تنگ
تو گویی مگر ترکتاز آمدست
از آن پس که اسبی و فرشیم نیست
به زینی و یک خیمه باز آمدست
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی
تویی که نیست ترا در همه جهان ثانی
کدام پایه در اندیشه نسب شاید کرد
که در مدارج رفعت نه برتر از آنی ؟
بروزگار تو نزدیک شد که برخیزد
ز زلف ماه رخان و صمت پریشانی
صبا زهمرهی عزم تو همین اندوخت
که در زبانها معروف شد بکسلانی
ببندگیّ تو اینجا مقیّد است ارنی
چه کار دارد جان در مغاک جسمانی؟
مزیّت تو بر اجرام هفت گانه چنان
که بر سه گانه موالید نفس انسانی
ز تاب خشم تو پیکانهای لعل شود
بچشم خصم تو در لعلهای پیکانی
بتازیانۀ فرمان تو همی گردد
بگرد گوی زمین آسمان چوگانی
چو فیض طبع تو باران جود باراند
هوا ز ابر بپوشد لباس بارانی
اگر نهند درو مرده، زنده برخیزد
هر آن زمین که تو بروی قدم برنجانی
اگر نخواهد لطفت چنان شود پس ازین
که کس نیابد در عالم از نکو سانی
نه در کسی بجز از زلف یارسر سبگی
نه در کسی بجز از رطل می گرانجانی
اساس کعبۀ اقبال را تو آن رکنی
که سرفرازتر از هر چهار ارکانی
اگر چه از قبل تست گردش خورشید
مباد آنکه تو روی از کسی بگردانی
دراز می نکنم در محامد تو سخن
که هر چه خواهم گفتن هزار چندانی
گر استماع تو تشریف نظم بنده دهد
کند بمائدۀ عیسویش مهمانی
ز لفظ پخته معانی زنده انگیزم
که در بهشت بود زنده مرغ بریانی
عجب که روی دلت نیست سوی حال رهی
چنین که روی جهانست سوی ویرانی
اگر چه شغل تو همواره دادنست و عطا
سزد که داد من از روزگار بستانی
بجز بواسطۀ کشتی عنایت تو
چگونه جان برم از موجهای طوفانی
ترا همیشه چو فریاد اگر چه میخوانم
مرا مدام تو چون کام دل همی رانی
مرا دماغ بدان غایت از غرور تباه
که در سرای تو شایسته ام بدربانی
ترا عنایت در حق من چنان قاصر
که پایۀ من از افلاک برنجنبانی
تو فارغی ز من و من خود از تو موجودم
که ذرّه ام من و تو آفتاب رخشانی
روا مدار پراکندگی خاطر من
برای نظم معیشت ز فرط حیرانی
اگر چه خاطرم آن ابر گوهر افشانست
که تازه باشد ازو روضه های رضوانی
و لیک ابر پراکنده باد پیماید
چو جمع گشت گراید بگوهر افشانی
چنانکه جان مقدس بلطف تو زندست
به نان و گوشت بود زنده روح حیوانی
هزار بار پذیرفته یی ز روی کرم
که گرد فقر من از فیض جود بنشانی
گذشت عمری و رنگی از آن نمی بینم
که بنده را ز مضیق نیاز برهانی
گره برین کار از بخت بنده می افتد
نه آنکه نیست ترا رای ، یا بنتوانی
نعوذ بالله ترسم که چون ز حد برود
بدان کشد که ز تخییلهای شیطانی
کسی نداند کز بخت بنده ممتنعست
گمان برد که تو از عزم خود پشیمانی
فزون ازینم پیشانی تقاضا نیست
اگر چه جمله سرم تا قفاست پیشانی
نه هم ز عنایت بی آبی هنر باشد؟
بروزگار تو از من حدیث بی نانی
زبس که خون دل آمیختست باسخنم
جواهر سخنم لعلهاست رمّانی
برون از آنکه سیه کرده گشت دیوانی
چه بود حاصل عمر من از ثنا خوانی؟
بگرد من نرسند آنکسان که یافته اند
بشعر خلعت و مرکوب و مهر صدگانی
قیاس میکنم از شاعران منم تنها
که نیستم زگرانی بقوت ارزانی
نه از کفایت و غمریست خطّ و محرومی
مقدّرست همه محنت و تن آسانی
وگرنه در جلبات هنروری هرگز
براق باز نماند ز اسب پالانی
من از ثنای تو دیوان شعر میسازم
و گرچه مدح تو شرعی بود نه دیوانی
بدین جزالت الفاظ و دقّت معنی
دریغ و درد اگر بودمی خراسانی
اگر بشعر نکو افتخار شاید کرد
بمن عراق تفاخر کند ، تو خود دانی
اگر بزخم زبان برنیارم آتش از آب
مرا چو شمع روا باشد ار بسوزانی
بنات فکر مرا بی ولی و خطبه و عقد
زره ببرد فضولی زنامسلمانی
نکرده هیچیک از هفتگانه آرایش
چو حال بنده بشولیده از پریشانی
نکرده هیچیک از هفتگانه آرایش
چو حال بنده شولیده از پریشانی
بدست محرم و نامحرمش فضیحت کرد
نه هیچ شرم زخلق و نه ترس یزدانی
مرا زغیرت خون جگر بچوش آمده
چو آنچنانش بدیدم زنابسامانی
زدم برشانۀ تنقیح زلف الفاظش
بشستم از رخ معنیش گرد ظلمانی
چنان بزیور مدح تو دادمش تزیین
که در کنار قبولش سزد که خوابانی
زراستی قدالفاظ او چنان موزون
که سجده می بردش سروهای بستانی
زنازکی رخ معنیّ او چنان روشن
که رنگ آرد ازو لاله های نعمانی
هنوز نیستم ایمن زعورتی مکشوف
مگر که دامن اغضا بدو بپوشانی
اگر چه شعر همانست لیک را وی بد
تبه کند سخن نیک را بنادانی
بجز بواسطۀ معجزات دست کلیم
عصای موسی هرگز نکرد ثعبانی
سخن گواه سخن بس ، نمی کنم دعوی
که رسم اهل هنر نیست لاف و لامانی
سخن شناس چوتو در زمانه دیگرنیست
بخوانده یی سخت دیگران و این خوانی
نه هرکه هست سخن گوی او سخن دانست
بآشکار همی گویم این نه پنهانی
که طوطیان شکرخای هم سخن گویند
ولیک ناید از طوطیان سخن دانی
چو هیچ دست باحسان کسی نجنباند
چه باشد ار تو بتحسین سری بجنبانی
زخدمتت غرض من سعادت ابدیست
که خود بدست توان کرد نعمت فانی
سپید بازنه زان خدمت ملوک کند
که می نیابد قوت شکم بآسانی
ولیک کسب شرف را و نیک نامی را
حذر همی کند از ننگ نا بفرمانی
بدین درازی بیهوده کس نگفت ولیک
شنیده یی سخن مردمان زندانی
همیشه تاکه حکیمی بخوان دانش بر
غذای جان دهد از لقمه های لقمانی
بگلستان وفا غنچه های آمالت
شکفته باد زانفاس لطف رحمانی

بروج را زپس یکدیگر طلوع بود

باقتصاد ارادت نهاد حکم خدای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
به جان‌سپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش‌خوار و چو گاز آهن‌خای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای

اولین مطالب آزمایشی من

این اولین مطالب آزمایشی وبلاگ من می باشد و به زودی حذف خواهد شد.
امروز ارتباط و تبادل اطلاعات نقش بسیار مهمی در رشد و فرهنگ مردم یک کشور و جامعه را دارد و وبلاگ یکی از راه های سریع انتقال اطلاعات و ارتباط مردم یک جامعه با هم می باشد .
شما به راحتی می توانید مطالب مورد علاقه , کارهای روزمره , علم و فرهنگ را در وبلاگ خود انتشار دهید و با سایر دوستان خود به گفتگو و تبادل نظر بپردازید .

دومین مطلب آزمایشی من

این دومین مطلب آزمایشی وبلاگ من هستش و به زودی این متن حذف خواهد شد .
وبلاگ چیست ؟
وبلاگ یا وب‌نوشت که به آن تارنوشت، تارنگار یا بلاگ و به زبان انگلیسی(Blog) هم می‌گویند، وبلاگ حاوی اطلاعاتی مانند: گزارش روزانه، اخبار، یادداشت‌های شخصی و یا مقالات علمی مورد نظر طراح آن است. وبلاگ ترکیبی از دو کلمۀ «web» و «log» به معنای ثبت وقایع روزانه است .مطالب وبلاگ بر مبنای زمانی که ثبت شده گروهبندی و به ترتیب از تازه‌ترین رخداد به قدیم ارائه می‌گردد. نویسندهٔ ویلاگ، وب‌نویس یا تارنویس نامیده می‌شود و ممکن است بیش از یک نفر باشد، وب‌نویس به گزارش مداوم رویدادها، خاطرات، و یا عقاید یک شخص یا یک سازمان می‌پردازد. واحد مطالب در وبلاگ،پست است، معمولاً در انتهای هر مطلب، برچسب تاریخ و زمان، نام نویسنده و پیوند ثابت به آن یادداشت ثبت می‌شود. فاصلهٔ زمانی بین مطالب وبلاگ لزوماً یکسان نیست و زمان نوشته ‌شدن هر مطلب به خواست نویسندهٔ وبلاگ بستگی دارد. مطالب نوشته شده در یک وبلاگ همانند محتویات یک وب‌گاه معمولی در دسترس کاربران قرار می‌گیرد. در بیشتر موارد وبلاگ ها دارای روشی برای دسترسی به بایگانی یادداشت‌ها هستند (مثلاً دسترسی به بایگانی بر حسب تاریخ یا موضوع). بعضی از وبلاگ ها امکان جستجو برای یک واژه یا عبارت خاص را در میان مطالب به کاربر می‌دهند.